مدتیه در نماز و قنوت ِ خیالم پر از ربنای ِ آرزوی ِ صدای بارانم.
پی نوشت: به پایان هیچ راهی نمی اندیشم. آنان که دستم را رها کردند "ترس" از انتها داشتند.
سر این قصه درازست است. دراز مثل "تا" نداشتن ِ دوست داشتن صدای باران. مثل داشتن حس ِ غریبی در غربت و خانه.