دهم اردیبهشت / ساعت هشت و نیم غروب
بیمارستان قدس اراک /
چهل روز از بهار میرفت...........................
زنی آبستن درد است و حامل یک جهان در شکم
و منتظر.....
برای ارتقا به مقام مادری.
اندکی بعد...
زن آرام شد و صدای کودکی ضعیف حرمت سکوت را به بازی گرفت
یاد ندارم گریه اش از سر حسرت حضور بود یا شوق طلوع
اما امروز در سالروز آن حادثه!
که عده ای عزیز تهنیتش می گویند....
به 365 روز رفته نگاه میکند و جز چند تجربه تلخ روز خوشی به یاد ندارد.
به روزهایی که می توانستند سرود روشن باران باشند و دریای غزل
و همه شد دل ِ طوفان ِ نا امیدی و ناباوری و ...
بسان دفتر ناخوانده و از راه سفرش جا مانده
.
.
.
.
خدایا ، آن روز که خاک غربت از دنیا و قرب تو بر سرم کشند
آن روز که فرشتگان پرسشت فرود آیند و بپرسند
جوانیت را چه کردی؟
چون پسته دهان بسته ، لال خواهم بود.
خدایا ، در این فرصت مرا با خویش مگذار ....
که باز هم حسرت دیروز را میخورم. دیروزهایی که همیشه زود دیر میشوند و من همه ی عمر دیر رسیدم.
خدایا ببخش که در حضورت چنین میگویم. اما.....................
تولدم مبارک نیست
پی نوشت: امسال تمام دلخوشیم فقط همین 13 هست. فاصله حضور کوچک من تا حضور بی نهایت و مبارکت.
ببخش ؛
که کنار وجودت کی من ، من باشم که پیش تو هیچم و سایه ی هیچ. 13 بعد از حضورت هیچگاه نحس نبود.