دهم اردیبهشت / ساعت هشت و نیم غروب
بیمارستان قدس اراک /
چهل روز از بهار میرفت...........................
زنی آبستن درد است و حامل یک جهان در شکم
و منتظر.....
برای ارتقا به مقام مادری.
اندکی بعد...
زن آرام شد و صدای کودکی ضعیف حرمت سکوت را به بازی گرفت
یاد ندارم گریه اش از سر حسرت حضور بود یا شوق طلوع
اما امروز در سالروز آن حادثه!
که عده ای تهنیتش می گویند....
با پروانه ای در گلو بال زنان ؛ داریوش گوش میکند و زیر لب زمزمه:
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تمومه ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
"عمر" رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
قصهء گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
آره ....
عمریست که حسرت دیروز را میخورم. دیروزهایی که همیشه زود دیر میشوند و من همه ی عمر دیر رسیدم.
خدایا ببخش که در حضورت چنین میگویم. اما.....................
تولدم مبارک نیست