این بار که به مرخصی رفته بودم دوستی نزدیک و رفیقی گران قدر به سان داستان سنگ و سبو، متانت و ارزش چندین ساله رفاقت را شکست. دردی بر سینه حس کردم. هم از افتادن یک دوست از چشمم و هم از گفته اش. البته میدانم شاید در ذهن خیلی از دوستانم ، خویشانم و .... این ذهنیت نقش بسته که:
«خوب...امیر خان! شهر غریب و دختران زیبا و داغ بندری و تو هم که تنها هستی....!!!» چی بگم. بهت زده ساکت ایستادم و نگاهش کردم . چشم در چشم و یک سوال در ذهن...
غم غربت یک طرف ٬ سنگینی حرفها و تیکه هایی که گاهی از دوست و آشنا به گوشم میرسد یک طرف. سوالم درد غربت نیست. سوالم وصله ناجور و عصیان است. عیبی نداره. باید عادت کنم و باور که خیلی از آدمها با ارزشترین هایت را سگ خور میکنند. حتی اگر تمام داشته و نداشته ات لباسی سفید از جنس کرباسی ضخیم به اسم عفت باشد. اما نمیدانند بعضی چیزها را نمی شود خورد ٬ دزدید یا خرید. بعضی چیزها همچون شرافتم. همچون .... فکرها تاریکه. به قول دوستی:" روشنفکر کسیست که چیزی جذاب تر از جنسیت را یافته باشد!" عیبی نداره. شکایت چه معنایی داره وقتی دادگاهی نیست. شاکی و متشاکی یکیست. شاهد هم اون بالا ساکت و با غرور نشسته. نه حرف این دوستان برای اون مهمه و نه حرف من برای این دوستان و البته دخترکانی (ک در دخترکان کاف تحقیر است) که وقتی می پرسم پاکی یک پسر پیش از تعهد و تاهل چقدر مهمه؟ میگویند: "هیچی ، خیلی مهم نیست." باشه مهم نیست. عیبی نداره. قصه است این...
«قصه است این، قصه، آری قصه ی درد است
شعر نیست .
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ - هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست...»
پی نوشت 1: "از تمام کسانی که مرا به خاطر گناه نکرده ام بدون محاکمه مجازات میکنند,
معذرت میخواهم!
و از محضر دادگاه بی انصاف تفکراتشان که حاضر به پاسخگویی و تجدیدنظر
حتی در محضر خدا نیست , خواستارم که با تمام تعصب و سنگدلی نسبت
به تعیین ِ تاریخ ِ اجرای ِ حکم ِِ اینجانب اقدام نمایند."
پی نوشت 2 : پی نوشت 1 نقل از یک وبلاگ زیباست.