دهم اردیبهشت / ساعت هشت و نیم غروب
بیمارستان قدس اراک /
چهل روز از بهار میرفت...........................
زنی آبستن درد است و حامل یک جهان در شکم
و منتظر.....
برای ارتقا به مقام مادری.
اندکی بعد...
زن آرام شد و صدای کودکی ضعیف حرمت سکوت را به بازی گرفت
یاد ندارم گریه اش از سر حسرت حضور بود یا شوق طلوع
اما امروز چهل سال پس از آن حادثه!
که عده ای از روی وظیفه و اندکی از روی محبت تهنیتش می گویند....
می بیند که خورشیدِ هر روزش از غرب به شرق غروب می کند.
بهتر شدن دنیای اطراف که هیچ ،
نورسیده ی امروزمان برای بهتر بودن دیروز خود سوگوار است.
خدایــــــــــــا مددی....
روز دیدارمان که هر روز نزدیک تر می شود
شرمنده ات نباشم که چرا چشمم کور است و جانم رسوا و عمرم رد شده و تولدم مبارک نیست.
پی نوشت: خوش به حال مردان بی ادعا
نه این که رفتند.
عرضه رفتن داشتند.
پی نوشت: قلب بالا کلیک پذیر است.