پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

آخرین مطالب

تقدیر بی تقصیر نیست؛ اما...

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۱۰ ق.ظ

شاید ترس دارد
ندیدنِ  ظهور و حضور جسمی که خواهان همیشگی بودنِ بودنش هستی و گویا چون جهل عُرفا ، نمیدانی لذت این جاودانگی تا دارد. تا کی؟ تا کجا؟  و کاش می دانستی که همیشه ، همیشه بودن؛ قاتل لذت حضور حاضریست که میل بر بودنِ جاودانه اش در کنار جسمت داری. یادم باشد ، یادت باشد همیشه زود دیر میشود.

شاید ترس دارد ....

شاید ترس دارد

ندیدنِ  ظهور و حضور جسمی که خواهان همیشگی بودنِ بودنش هستی و گویا چون جهل عُرفا ، نمیدانی لذت این جاودانگی تا دارد. تا کی؟ تا کجا؟  و کاش می دانستی که همیشه ، همیشه بودن؛ قاتل لذت حضور حاضریست که میل بر بودنِ جاودانه اش در کنار جسمت داری. یادم باشد ، یادت باشد همیشه زود دیر میشود.

شاید ترس دارد
همسفر شدن با مردی که به هزار راه رفته ی رجاله های خیابانی نرفته و با چراغی پی سوز از محبت در مسیری تاریک به امید راهنمایی ستاره های طبیعت فراموش شده ی چشمانی معصوم گام به راه ناشناخته ای گذاشته و میداند که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.

شاید ترس دارد
بالا رفتن از کوه زندگی همراه با کسی که خود برای نخستین بار دل به کوه میزند.

شاید ترس دارد
همراه و همنشین شدن با آدمی که کوله اش خالیست از توقعاتی که تو داری. یا شاید توشه ای در اندازه ی خیال و آرزوهای تو برنداشته.

اما من این ترس ها را نمی فهمم.

می ترسم
نه از تنهایی؛ که تنهایی را دوست دارم و حس ِ احساس خدا بودن را.

می ترسم
نه از ظلمت راه؛ که می دانم گاهی باید راه سخت تر و تاریکتر را انتخاب کنم. به این امید که درست تر است.

می ترسم 
نه از اینکه در غربتم و از عزیزانم دور؛ که باور دارم "گر در یمنی چو با منی پیش منی".

می ترسم
نه از شب و آسمانش؛ که سالهاست به جای نظاره بر پولکهای نقش شده بر دل سیاهش به آینه ی روان زمینی اش در غربتِ گرمای جنوب چشم دوخته ام. و فقط من میدانم که چه می بینم.

می ترسم
از مهمان خود خوانده ای، همراه با ملاحانی مسرور که به جزیره صبور این پنج برعکسم بیاید و به جای اقامتی جاودانه همچون رابینسون کروزوئه ، چشمانش هوس  ِ کریستف کلمپ شدن کنند و برود دنبال علم جغرافیای دروغ.

می ترسم 
از به حراج رفتن ارزشمندترین داشته هایم برای آنکس که اهلش نیست؛ که این آدمها همیشه با ارزشترینهایت را سگ خور می کنند. چه می فهمد که داشته هایت برایت چقدر با ارزش و مهمند. بی انصافها برای حراجش چانه هم می زنند.

خدایا!
هر چیز بهایی دارَد...
مرا به چه بهایی فروختند...
خداوندا!
یوسُف را تو خریدی...
مرا نیز به دیناری بخر که حتی به دیناری نفروختند...

پی نوشت: از بین تمام این گفته ها تنها کلمه ی بی اهمیت ضمیر دوم شخص مفرد بود. مخاطبی که غایب است.

بعد نوشت (روز آخر رمضان): تازگیها چقدر به این اعتقادم ایمان اوردم  "آنان که دستم را رها کردند ، ترس از آینده خود داشتند"؛ نه از این اول شخص متکلم پاپتی.


۹۱/۱۰/۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
sessizlik

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی