پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

آخرین مطالب

آتش ِ زیر خاکستر

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

نمیدانم چرا

سالهاست که فریب داشته هایی را میخورم که مرده اند.

و حتی تاریخ مصرف فاتحه خواندنشان هم گذشته.

نمیدانم چرا ...

نمیدانم چرا

سالهاست که فریب داشته هایی را میخورم که مرده اند.

و حتی تاریخ مصرف فاتحه خواندنشان هم گذشته.

نمیدانم چرا

همه ی تاریخ و سال و روز و ساعت و ثانیه هایم

کرکس وار،

عاشق لاشه ای شدم

که امروز حتی استخوانی از او در دستم نیست.

نمی دانم چرا

انقدر ندار و بی چیز شده ام

که تمام تلاشم شده زنده کردن قدیمی ها.

نمیدانم چرا نمی فهمم!

که زنده کردن چیزی که پاک و حل شده ی زمان است

سبب شادی امروز نیست.

مگر اینکه امروز افتخاری باشد برای دیروز... دیروزی که فقط برای دیروز غرور آفرین بود.

نمیدانم چرا

خود فریبی و خود آزاری سالهاست درد اپیدمی یافته ی مردمان کریستف کلمپ صفت ساکن این گربه ی ناز نازیست.

والبته گربه ای که امروز به ببر بودن دیروزش می نازد.

دلتنگم...

دلتنگ دانه های دود شده ی تپه گندمی ارزشمندم

که سرکردگان موش صفتِ کور ِ بالانشین،

ذره ذره خوردند و بردند و خوشحال از جسد بچه ببر یا گنده گربه ای که ساختند

گردن بالا گرفتند و خود و گربه تازه سازشان را قبله ی این خاک کردند.

قبله ای که برایم دیگر نماز ندارد.

و البته گربه جان میدانم تو مقصر نیستی.

ضامنان این تاریکی ، خداوندگان و کاهنان معبد دروغ و جنگ و خشکسالی اند

که شمع در دست، سایشان را  نثارت و نثارم کردند.

گربه....

من نفرین نامه ام را خوانده ام

تو غم نامه ات را غلیظ تربنویس.

دنبال مستجاب دعوه ای هستم با دم عیسا و عصای موسا

می دانی....

کار از دوسیه و پلتیک و سیاست بازی گذشته...

محمد ....

نفس حضرت رحمان از گلو فریاد کن

شق القمرت دوای درد است.

می بینی....

کلاغ کریه دروغ و نفاق بر فراز شهر پر باز کرده....

و من هم داخل این جمع شدم. چرا؟؟؟؟ نمیدانم!!!!


همواره می دانستم در عمق چند کیلومتری دروغ و کثافت می شود زندگی کرد. اما زندگی قرین دروغ و کثافت.

تراژدی مساله اینجاست؛

عزیزترینم گفت: اگر بخواهم هنر پیشه خوبی می شوم.

و من یاد آتش کردم و دست عقیل و مجلس شش نفره و داستان ثقیفه و غم نامه ی فدک و در همه ی اینها شکوه بی نهایت یک مردانگی و آدمیت.

هان...

همه ی این مصیبت ها را از دود آن دانه گندم های سوخته میدانم.

اندک مدتیست چاره را بر گرد و غبار گرفتن از چمدان سفر میدانم.


تو بگو...

اندک دانه ی باقی مانده از خروار گندم هایم را نان کنم بهترست یا همانند قبل بسوزانم؟

تو بگو...

بوی شراب نخورده بهتر است یا دهان آلوده؟

پی نوشت: ترجیح می دهم یک غریب دلتنگ مام و میهن باشم تا در وطن و غریب از خویشتن.

پی نوشت: هفته ی پیش احساس سقوط در چاه فاضلاب را داشتم. اما میخندیدم. و همه می خندیدند!!!! 


۹۱/۱۱/۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
sessizlik

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی