میدونم که این نیستم :(
ظهر عاشورا شد؛
حسین را کشتند؛
سنج و دهل و تبل کوبیدند؛
بر سینه و سر زدند و اشک ریختند؛
با لبخند و شوق و هیجان عدس پلو یا شاید قیمه نذریش را خوردند؛
به خانه ها برگشتند.
وشبانگاه ، خوشحال از ذایل شدن تمام گناهان به خواب رفتند بدون انکه بفهمند چرا؟؟؟
گفت:
"حسین بیشتر از آب ، تشنه لبیک بود...
افسوس که به جای دردهایش ، زخمهایش را نشانمان دادند...."
وهمیشه در این برزخم که یحتمل اگر من هم متولد سال های اول هجری قمری بودم
شاید و به احتمال زیاد شاید ، در لشکر کفار بودم
که امروز هم هنوز نامها و دامهای دنیا مرا میفریبند.
که هنوز هم در انتخاب درست و غلط مرددم و نادان بر حقیقت.
.
.
.
وحسین جان ، اکنون پس از گذشت هزار و سیصد و اندی سال از آنروز ، بدون ترس از انتخاب
میدانم که تو حقی....
و همه میدانند....
اما اگر آنروز بودیم شاید سپاه یزید انبوه تر میشد ؛ شاید به اندازه یک نفر.
مرا ببخش...........