برای آنکه بعدا عاشقش خواهم شد
سلام.
نمیدانم کیستی؟
اما
می دانم و باور دارم که بهترینی...
می دانم بهترین بودن لیاقتش بهترین داشتن است.
متاسفم که به آنچه لیاقتت است نرسیدی.
دور نرو ، خودم را می گویم.
میدانم سراسر بارانی و بهار ، مهری و نور ، پر از شادی و شور
میدانم که برگ ریحانه خوانده شدی و آینه ی حضور
خوشحالم از این همه خوبی که از آنروز به بعد شریکش هستم.
اما در پس تمام این خوشی ها هراسانم
که به خاطر تمام خوبی هایی که داری بترسی
از راه و انتهایش
از فردا و پس فردا و فرداهایی که دیروز خواهند شد و زود دیر.
بترسی و از این هراس مقصدت را عوض کنی
شاید هم فراموش!
دوستانی که دستم را رها می کنند ، ترس از پایان دارند.
از تو هیـــــچ چیز نمی خواهم!
جهیزیه ات
صداقتت ، مهربانیت ، صبوریت و شجاعتت باشد.
«بی هراس به قبیله ی من بیا
خون مَ ــن
مُهر امان توست»
از طرف شریک غم و شادیت
پی نوشت: شعر آخر از نسرین بهجتی ست