پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

پشت ِ پرچین ِ بی نامی

کاش پیش حقانیت حضرت حق نام نداشته باشیم ، اما بد نام نباشیم .... طوبا للغرباء

آخرین مطالب

بعضی روزها فکر میکنم بار گناهم...
کاری کرده با من که پیش ِ تو رو سیاهم...
از خجالت به آسمونهاست نگاهم...
درونم میسوزه از سوزش آهم...
یاد‌ِ گرفتاریم می اُفتم...


یاد ِ اون لحظه ای که می برنم!
به یاد غسل و کفنم!
یاد ِ فشار قبرم و فریاد زدنم!
یاد ِ عذاب و بدنم!
یاد ِ اون لحظه ای که ٢ تا مَلَک سوال کنن...

یاد ِ ساکت شدنم!
یاد ساکت شدنم!
یاد ساکت شدنم!

پی نوشت: بدترین مهمان ٬ آن کسیست که به میزبان ٬ در خانه اش خیانت کند.

پی نوشت: مکبث ، این شهسوار جاه طلب ، این سرکش ِ بلندپرواز ، در رهِ رسیدن به آمالش از هیچ چیز دریغ نمی کند . او شاه شاهان ( و سایه ی ایزد، در نظر مردمانِ آن زمان ) را به قتل می رساند تا به کاخ شاهی رسد . در پرده ی پنجم - مجلس پنجم ِ نمایشنامه، به ناگاه صدای شیون و فریادِ زنان به گوش می رسد. همگان می شتابند تا علت را بجویند .لیک مکبث را هراسی نیست . در این لحظه است که او خود نیز به ناگاه به مسیر خونین و پلیدی که در آن قدم نهاده ، می اندیشد .به روحی که لکه های ابلیس در آن گرد آمده .او دیگر نمی هراسد ،دیگر عذابی از گناه ندارد .او آنچنان غرق در معصیت گشته که :
"هول ، این همخانه ی اندیشه های خونریزم ، دیگر مرا نمی تواند لرزاند "
----------------------
ترجمه ی دو خط نمایشنامه: داریوش آشوری

پی نوشت: تموم شد. شاید من هم. به لطفت گفتی نه. اما من کوچکم. ارتفاع مهرو بخشش تو در درک پَست من نمیگنجد. تو را آنچنان که باید نمیدانم. فراموش شده ای. در لحظه های خوشی جایی نداری. اندازه خودم را می بینم.

 

sessizlik
۲۹ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه دریا و نه خشکی ، نه هوایی

نه آسمان که ندارد انتهایی

نمی دانند که من در دل چه دارم

خدایا تو بدان تو که خدایی....

نه خورشید و نه ماه و نه ستاره

نه آن ابر کبود پاره پاره

مرا چون عین و لام و یا ، 

به یاد تو نیاورد

خدایا شکر و صد شکر دوباره....


پی نوشت: چه سخاوتمندانه خوانش میکنی.

تشنه ی عشقت هستم و منتظر همیشگی نگاه تو.

نان و خرما ارزانی دلق پوشان سجاده نشینت.

با می مهرت افطار می کنم....


پی نوشت: خدایا عنوان این پستم را خواندی؟

sessizlik
۰۶ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش ....... بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


پی نوشت:  چقدر سخت بود  متوجه کردن ِ   چشمهای   مردم به
دیدن ِآسمان  از پس  ِ  آن نورافکن ها و   ساختمانها...
و فهماندن ِ نظاره ی  ماه  ، نه  نگریستن به  انگشت ِ 
اشاره ی من...
                                                بابک امین تفرشی

sessizlik
۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۷:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا، 
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید ....

sessizlik
۳۰ تیر ۹۱ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه دامیست ٬ نه زنجیر......


همه بسته چراییم....

پی نوشت: ترس اعتماد به نفست را به خون می کشد.

پی نوشت: سنائی خبر نداشت روزگاری بر مردم شهرش خواهد آمد که کلاغ بودن افتخارشان می شود و کلاغ نشینی سفارش بزرگان.

پی نوشت:اصلا پر ندارم که کلاغ باشم یا طاووس. بال و پرم را کَـند آن کس که باید میداد. به خواست خالق جبر از او راضیم.

پ . ن: پی نوشت ۲ و ۳ به هم ارتباطی ندارند.

sessizlik
۲۶ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده 

sessizlik
۲۳ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قرن ۱۵میلادی نیکولو برناردو ماکیاولی  در کتاب خود شهریار (The Prince): 

sessizlik
۱۱ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خداوندا!تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
 
که نامردان به از مردان 
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها می سازند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان.‌
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را! تو ظلمت را!
اگر مردانگی این است.به نامردی ِ نامردان قسم 
نامرد ِ نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم  ! 


پی نوشت :هنوز هم زندگی رو دوست دارم با تمام کثیفی هاش...

sessizlik
۰۹ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این بار که به مرخصی رفته بودم دوستی نزدیک و رفیقی گران قدر به سان داستان سنگ و سبو، متانت و ارزش چندین ساله رفاقت را شکست. دردی بر سینه حس کردم. هم از افتادن یک دوست از چشمم و هم از گفته اش. البته میدانم شاید در ذهن خیلی از دوستانم ، خویشانم  و .... این ذهنیت نقش بسته که:

«خوب...امیر خان! شهر غریب و  دختران زیبا و داغ بندری و تو هم که تنها هستی....!!!» چی بگم. بهت زده ساکت ایستادم و نگاهش کردم . چشم در چشم و یک سوال در ذهن...

غم غربت یک طرف ٬ سنگینی حرفها و تیکه هایی که گاهی از دوست و آشنا به گوشم میرسد یک طرف. سوالم درد غربت نیست. سوالم وصله ناجور و عصیان است. عیبی نداره. باید عادت کنم و باور که خیلی از آدمها با ارزشترین هایت را سگ خور میکنند. حتی اگر تمام داشته و نداشته ات لباسی سفید از جنس کرباسی ضخیم به اسم عفت باشد. اما نمیدانند بعضی چیزها را نمی شود خورد ٬ دزدید یا خرید. بعضی چیزها همچون شرافتم. همچون .... فکرها تاریکه. به قول دوستی:" روشنفکر کسیست که چیزی جذاب تر از جنسیت را  یافته باشد!" عیبی نداره. شکایت چه معنایی داره وقتی دادگاهی نیست. شاکی و متشاکی یکیست. شاهد هم اون بالا ساکت و با غرور نشسته. نه حرف این دوستان برای اون مهمه و نه حرف من برای این دوستان و البته دخترکانی (ک در دخترکان کاف تحقیر است) که وقتی می پرسم پاکی یک پسر پیش از تعهد و تاهل چقدر مهمه؟ میگویند: "هیچی ، خیلی مهم نیست." باشه مهم نیست. عیبی نداره. قصه است این...

«قصه است این، قصه، آری قصه ی درد است 
شعر نیست .
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است 
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست 
هیچ - هم چون پوچ - عالی نیست 
این گلیم تیره بختی هاست 
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست...»

پی نوشت 1: "از تمام کسانی که مرا به خاطر گناه نکرده ام بدون محاکمه مجازات میکنند,
معذرت میخواهم!
و از محضر دادگاه بی انصاف تفکراتشان که حاضر به پاسخگویی و تجدیدنظر
حتی در محضر خدا نیست , خواستارم که با تمام تعصب و سنگدلی نسبت
 به تعیین ِ تاریخ  ِ اجرای ِ حکم ِِ اینجانب اقدام نمایند."

پی نوشت 2 : پی نوشت 1 نقل از یک وبلاگ زیباست.

sessizlik
۰۵ تیر ۹۱ ، ۰۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر روزه اندرونی ذهن مردم مبتذل تر می شود...علافی و بیکاری انسان ِ به اصطلاح مدرن که لباسهایش را ماشین می شوید، کار را به جایی رسانده که آبروی مردم موضوع گفتگوی دوستانه شان میشود که از بردنش لذت میبرند و گاه هنگ میکنند. کسب آگاهی  همیشه لذت بخش بوده اما فراموش کردن اصول و قوانین انسان به چه قیمتی؟؟؟  شنیدم وقتی بنده ای گناه میکند خداوند عرش را با پرده ای می پوشاند تا آبروی بنده اش را نزد فرشتگان و ساکنین بالا نشین حفظ کند. چه کثیف احساس خدایی میکنیم.


یاد تو افتادم که خبر آوردند زن و مردی در فلان خرابه در حال ِ حال هستند و برادرت تو را فرستاد تا پیگیر شوی. چه مردانه  چشمها را بستی و یاالله گویان (یا حتی تک سرفه ای)  وارد خرابه شدی و دستها را بر تمام دیوارهای انجا کشیدی و وقتی بیرون آمدی به برادرت گفتی تمام منزل را گشتم و هیچ ندیدم. تو کار ستاری میکنی و ما احساس خدایی داریم. تو با علم بر واقعیت قضیه کار خدایی میکنی و ما با جهل احساس خدایی.  همیشه فراموش میکنیم آن فاصله ی چهار انگشتی که تو مرز راست و دروغ ، حق و باطل ، و قضاوت درباره مردمان قرار دادی. فراموش میکنیم : 

«لَّیْسَ لَهُمْ طَعَامٌ إِلَّا مِن ضَرِیعٍ» 

دوره ی ارزانیست...
شرف اینجا ارزان...
تن عریان ارزان...
و دروغ از همه چیز ارزانتر...
و چه تخفیف ِ عجیبی خوردست قیمت هر انسان...
دهان دختر زیبا تهی ز دندان شد...
که جرم هر شکسته دندان بهای یک نان شد...
هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست...
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست...
و کسی از  خود نپرسید چرا ایمان نیست...
و من ِ ساده در این اندیشه...
چه زمانی شده است!
چه زمانی شده است!
که بغیر از 
انسان
هیچ
چیز
ارزان 
نیست!!!


sessizlik
۱۸ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر